چنانکه مشهوراست و در نقلهای سینه به سینه آمدهاست بْرزو یکی از نوادگان انوشیروان، قرنها قبل از ظهور و بروز اسلام، کاریز(قنات) بجد را جاری ساخت و بنای این دیار کهن را که در آغاز به نام خود او بْرزو نامیده می شد؛ پی نهاد. در طول قرون و اعصار متمادی و سالیان درازی که بر این دیار تاریخی گذشت؛ همزمان با تحوّل و تطوّر زبان و فرهنگ مردم این سرزمین نام آن نیز، دچار تطوّر شده و نهایتاً به شکل امروزی خود (بجد) درآمد. نگاهی به اسناد مکتوب و مدارک تاریخی موجود بیانگر اینستکه حداقل از هشتصد سال پیش تا کنون در نام بجد تغییری رخ نداده است. هرچند در برهه هایی از زمان بعلّت کثرت وجود علمای برجسته و تراز اول و اولیاء الهی و استقامت سرسختانه و مردانه اهالی آن در ورای باروهای بلند قلعه ایمان و علم در برابر حکّام جور که با سوءاستفاده از قدرت، قصد واداشتن آنها به دستکشیدن از باورها و مرامشان داشتند؛ به برج اولیاءالله اشتهارداشته است. مشهور است که همزمان با فتح خراسان در زمان خلافت سومین جانشین پیامبربزرگ اسلام jحضرت عثمان ذیالنورین(رض) مردم بجد با آغوش باز اسلام را پذیرفتند و از این رو سه تن از یاران پیامبراکرم j که مدفن آنها در بجد قرار دارد؛ در بجد مستقر شدند و بجد را بعنوان مرکز فعالیتهای تبلیغی خود برگزیدند
بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 10
کل بازدید : 138129
کل یادداشتها ها : 126
اندر آمد پیش پیغامبر ضریر |
| کای نوابخش تنور هر خمیر |
ای تو میر آب و من مستسقیم |
| مستغاث المستغاث ای ساقیم |
چون در آمد آن ضریر از در شتاب |
| عایشه بگریخت بهر احتجاب |
زانک واقف بود آن خاتون پاک |
| از غیوری رسول رشکناک |
هر که زیباتر بود رشکش فزون |
| زانک رشک از ناز خیزد یا بنون |
گندهپیران شوی را قما دهند |
| چونک از زشتی و پیری آگهند |
چون جمال احمدی در هر دو کون |
| کی بدست ای فر یزدانیش عون |
نازهای هر دو کون او را رسد |
| غیرت آن خورشید صدتو را رسد |
که در افکندم به کیوان گوی را |
| در کشید ای اختران هم روی را |
در شعاع بینظیرم لا شوید |
| ورنه پیش نور نم رسوا شوید |
از کرم من هر شبی غایب شوم |
| کی روم الا نمایم که روم |
تا شما بی من شبی خفاشوار |
| پر زنان پرید گرد این مطار |
همچو طاووسان پری عرضه کنید |
| باز مست و سرکش و معجب شوید |
ننگرید آن پای خود را زشتساز |
| همچو چارق کو بود شمع ایاز |
رو نمایم صبح بهر گوشمال |
| تا نگردید از منی ز اهل شمال |
ترک آن کن که درازست آن سخن |
| نهی کردست از درازی امر کن |
گفت پیغامبر برای امتحان |
| او نمیبیند ترا کم شو نهان |
کرد اشارت عایشه با دستها |
| او نبیند من همیبینم ورا |
غیرت عقل است بر خوبی روح |
| پر ز تشبیهات و تمثیل این نصوح |
با چنین پنهانیی کین روح راست |
| عقل بر وی این چنین رشکین چراست |
از که پنهان میکنی ای رشکخو |
| آنک پوشیدست نورش روی او |
میرود بیرویپوش این آفتاب |
| فرط نور اوست رویش را نقاب |
از که پنهان میکنی ای رشکور |
| که آفتاب از وی نمیبیند اثر |
رشک از آن افزونترست اندر تنم |
| کز خودش خواهم که هم پنهان کنم |
ز آتش رشک گران آهنگ من |
| با دو چشم و گوش خود در جنگ من |
چون چنین رشکیستت ای جان و دل |
| پس دهان بر بند و گفتن را بهل |
ترسم ار خامش کنم آن آفتاب |
| از سوی دیگر بدراند حجاب |
در خموشی گفت ما اظهر شود |
| که ز منع آن میل افزونتر شود |
گر بغرد بحر غرهش کف شود |
| جوش احببت بان اعرف شود |
حرف گفتن بستن آن روزنست |
| عین اظهار سخن پوشیدنست |
بلبلانه نعره زن در روی گل |
| تا کنی مشغولشان از بوی گل |
تا به قل مغشول گردد گوششان |
| سوی روی گل نپرد هوششان |
پیش این خورشید کو بس روشنیست |
| در حقیقت هر دلیلی رهزنیست |