سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بجد شریف
   مشخصات مدیر وبلاگ
 
  محمد فاروق فاروقی بجد[13]
 

چنانکه مشهوراست و در نقلهای سینه به سینه آمده‌است بْرزو یکی از نوادگان انوشیروان، قرنها قبل از ظهور و بروز اسلام، کاریز(قنات) بجد را جاری ساخت و بنای این دیار کهن را که در آغاز به نام خود او بْرزو نامیده می شد؛ پی نهاد. در طول قرون و اعصار متمادی و سالیان درازی که بر این دیار تاریخی گذشت؛ همزمان با تحوّل و تطوّر زبان و فرهنگ مردم این سرزمین نام آن نیز، دچار تطوّر شده و نهایتاً به شکل امروزی خود (بجد) درآمد. نگاهی به اسناد مکتوب و مدارک تاریخی موجود بیانگر اینستکه حداقل از هشتصد سال پیش تا کنون در نام بجد تغییری رخ نداده است. هرچند در برهه هایی از زمان بعلّت کثرت وجود علمای برجسته و تراز اول و اولیاء الهی و استقامت سرسختانه و مردانه اهالی آن در ورای باروهای بلند قلعه ایمان و علم در برابر حکّام جور که با سوءاستفاده از قدرت، قصد واداشتن آنها به دست‌کشیدن از باورها و مرامشان داشتند؛ به برج اولیاءالله اشتهارداشته است. مشهور است که همزمان با فتح خراسان در زمان خلافت سومین جانشین پیامبربزرگ اسلام jحضرت عثمان ذی‌النورین(رض) مردم بجد با آغوش باز اسلام را پذیرفتند و از این رو سه تن از یاران پیامبراکرم j که مدفن آنها در بجد قرار دارد؛ در بجد مستقر شدند و بجد را بعنوان مرکز فعالیتهای تبلیغی خود برگزیدند

    آمارو اطلاعات

بازدید امروز : 63
بازدید دیروز : 6
کل بازدید : 138033
کل یادداشتها ها : 126

< 1 2 3 >
نوشته شده در تاریخ 86/10/14 ساعت 5:40 ع توسط محمد فاروق فاروقی بجد


از اوتر که منزل 11 بود بعد از ظهر حرکت کردیم وقت صبح بود که بمنزلِ رسیدیم نام این منزل بئر الدرّویش است مسافت این منزل از هر دو طرف دور است و آب بسیار کم پیدا فقط دو جاست یکی خشک خشک و دیگری بی آب اگر کسی وقتی(بر وزن دَستِی، بمعنی زود) برسد و ریسمان بلند داشته باشد میتواند در مدت یکساعت یکمن آب بجبر(بزحمت) بیرون آورد و آب یک خیک(مشک) در اینجا  به یک مجیدی یا دو مجیدی که تقریبا هشت یا هفت قران باشد قیمت دارد- مایان بسیار در اینجا کم آب شدیم باندازه که در کجاوه بنده وآخوند ملّا احمد آب بکلی نبود تقریبا یکمن آب برای آخوند ملّا احمد از مشک ملّا حاجیِ ملا حاجی احمد آوردند و بنده که آب نداشتم و از قضای خداوندی تشنه بودم و از روی نمیآمدم که آب بطلبم در اثنای راه حین غروب بین راه یک کوزه آب به یکقران و نیم خریدم تا که آوردم اوّل آخوند ملا احمد گفتند که بمن آب بده با وجودیکه کوزه شان هم آب داشت بهر جبر(زحمت) بود وقت ظهر پنجشنبه حرکت کردیم و دو ساعت که از روز جمعه گذشته بود وارد مدینه منوّره شدیم  و غسل کرده لباس جدید پوشیده بحرم شریف رفته چهره پنجرهای نبوی و اصحاب و حضرت زهرا صلی الله علیه و رضی الله عنهما و عنها سلام کرده و زیارت بجای آوردیم وآنچه سلام دوستان و ملتمسین التماس کرده بودند رساندیم  عصر به جنت البقیع رفتیم  تمامی قبور ائمه و اصحاب و بنات و ازواج رسول الله را زیارت کردیم و در حق ملتمسین دعا،   روز دیگر بأُحد و زیارت حضرت سیدالشهداء  امیر حمزه رفتیم و بغار وسایر مآثر قدوم نبوی همه آنها را زیارت کردیم الغرض که از روز جمعه تا بروز دوشنبه در مدینه طیبّه بودیم رفقا در فکر بار بودند بنده وبعضی از رفقا راضی به بار کردن نبودیم چرا که وداع زیارت نشده بود اسباب ها را در توی کجاوه کرده دوان دوان روی به مسجد نبوی نهادیم به قراول ها ی سعودی چند پیسه داده اجازه زیارت گرفتیم وپنجره  مبارک را گرفتم وگریه زیاد کرده بدل نآمید از حرم بیرون آمده گریه کنان بیرون آمدم ودل کند برای رفتن نمیشدم تا بیرون آمدم دیدم که باران رحمت باریدن گرفته است وتمام شقادف  تر شده حمال ها از رفتن انکار کردند بنده شادی کنان اسباب های خود را از کجاوه بیرون آورده بسوی خانه روی آوردم واز شادی نمیدانستم که چه بکنم وضو کردم وروی بحرم محترم نهادم وسلام شادی وتشکر بجای آوردم الغرض که روز جمعه وارد مدینة رسول شدیم وروز سه شنبه وقت ظهر از خدمت آنحضرت رخصت شده بطرف مکّه مکرّمه حرکت کردیم  نماز ظهر را در مسجد شجره که احرام جاست اداء کردیم فقط از رفقای مایان میر ابراهیم احرام بست وباقی احرام نبستیم وقت صبح بود که به بیر الدّرویش رسیدیم وآنجا تحریر شد



  



نوشته شده در تاریخ 86/10/12 ساعت 8:25 ص توسط محمد فاروق فاروقی بجد


 

پنجشنبه 10 ماه مذکور

منزل 5 قضیمه است که آب آن هم بقدِر شور طعم است ولی خورده میشود روز جمعه که 11 ماه مذکور ومنزل 6 مایان باشد رسیدیم به رابع که آب رایع هم مانند دو منزل اوّل بود امّامسافت قضیمه ورابع بسیار دور است باندازه ای که در حین استوا از قطیمه حرکت کردیم دو ساعت از روز گذشته به رابع رسیدیم تقریبا 20 ساعت طول میکشد یوم جمعه 11 ذیعقده در مسجد رابع تحریر شد. منزل 7 روز شنبه وقت عصر تنگ(نزدیک غروب) از رابع  حرکت کرده  ووقت صبح طلوع الشمس به منزل مشتوره رسیدیم که روز شنبه ومنزل 7 باشد آب این منزل شیرین بود بعضی آب ها را از کوه ،آب باران میاوردند وبعضی از چاه ها  صبح روز یکشنبه 13 شهر مذکور وقت نماز به منزل که او را بئرالشیخ میگویند رسیدیم ودر این منزل آب بسیار خوشگوار بود بعداز ظهر روز یکشنبه مذکور از منزل مذکور حرکت کردیم تقریبا نصف شب وارد منزل که او را بئر الحسانی میگویند شدیم ودر این منزل هم آب خوب بود یک آب بسیار خوب بود وجای دیگر قدرِ از آم بد گوارتر بود  واین منزل از منازل راه مدینه منزل 9 مایان بود روز سه شنبه 15 ذیقعده منزل مایان شفیّه بود که تقریبا عصر یوم دوشنبه بار کرده بودیم نصف شب روز سه شنبه وارد شدیم تقریبا دوساعت که از ورود مایان گذشت یکنفر از هم وطنی ها از رفقای بیرجندی ما که اسمش سید حسین پسر میر احمد تاجر بیرجندی بود شربت ناگوار مرگ چشیده بدار بقا ارتحال کرد ودر همان منزل دفنش کردیم – از قرار تقریر این اعراب حمّال با مایان تخلف کرده بودند یک منزل را بدو منزل قسمت کرده بودند باید که از بئر الشیخ به اشفیّه میآمدند یا از بیر الحسانی به اوتر اینها این دو منزل را چهار منزل قرار دادند با وجود اینکه وقت مایان بسیار تنگ بود وبا ایشان بسیار درست رفتار هم میکردیم از قبیل انعام ونهار بایشان درست میرسید این معامله سزای مایان بود از این جهت بسیار با ایشان رفقا مجادله ومخاصمه نمودند در گیر شدند- روز سه شنبه بعد از ظهر از شفیّه بار کرده تقریبا ثلث آخر شب بود بمحل که او را اوتر میگویند رسیدیم واین منزل یازده هم مایان بود بطور حساب ولی بطریق مرسوم باید منزل دهم میبود –ودر این منزل آب بسیار فراوان بود که هر کدام از رخوت خود شستن شروع کردند -



  



نوشته شده در تاریخ 86/10/11 ساعت 9:52 ص توسط محمد فاروق فاروقی بجد


روز شنبه 5 ذی القعده 1345 بعدازظهر از مکة معظمه بطرف مدینة منوره حرکت کرده در کنارة شهر مذکور نزول نمودیم باز مایان را عساکر سلطان حجاز حرکت داده قدری دورتر در وادی نزول کرده شب را در آنجا بخوبی صبح نمودیم بمعونت الهی وتاعصر تقریبا آنجا بودیم وقت عصر ار آنجا حرکت کرده رو بوادی فاطمه آوردیم که منزل دویّم است بنام وبمسافت اول بنده وآخوند ملا احمد فقط در توی یک شکدف بودیم (کجاوه) شب یکشنبه کناره مکه دوشنبه در وادی فاطمه سه شنبه در اسقاد بسر بردیم و مسافت این منزل بسیار دور بود که تقریبا بعداز ظهر از وادی فاطمه حرکت نمودیم میرفتیم تا به روز دیگر نصف النهار(ظهر) بود که به اسقاد رسیدیم وروز وادی فاطمه وشب اسقاد آخوند ملا احمد مریض بودند باندازه  که بنده را بکلی در خواب نگذاشتند سوای ان حرفهای که دایم میزدند یا سخن های زیادی که خدا میداند وقت سحر بود که از اسقاد بمنزل 4 که انرا خلّص مینا میدند رسیدیم آب آن منزل بسیار بد بود ولی بحمدالله بر بنده که چندان بد نمیگذشت سر حرکت  بسیار برای آب تقلا داشتند بنده هم بفکر آب رفتم تا اینکه 2 کوزه ویک قمقمی را پر نمودم وقت  بار کردن از بیکسی چنان کسی نبود که درست درفکر باشد تا شکدف را بر پشت شتر نهادیم شتر حرکت کردو شکدف افتاد امّا خدایتعالی فضل کرد که کوزه های مایان  نشکست والّا معطّل میماندیم واگر نه نمیدانم که بجان آخوند ملا احمد چه میگذشت خدایتعالی برای من بیچاره بسازد بر پشت شتر حین حرکت از خلص بین راه تحریر شد   چهارشنبه 9 ذیقعده 1345



  



نوشته شده در تاریخ 86/10/9 ساعت 8:34 ص توسط محمد فاروق فاروقی بجد


غرّه شهر ذیقعده مطابق 3 می و13 ثور 1306 اقا مجیر وجناب آخوند ملا عبدالعلی مریض شدند  بنده تا صبح نزد ایشان بودم و پشه های زیاد در خانه بنده را اذیت کردند و بنده شب اول ماه را رویت نکردم و در شب دویم که شب چهارشنبه باشد در مسجد الحرام نزدیک حطیم ماه را رویت کردم و اول چشم خود را به بیت الله شریف انداخته در حق جمیع اخوان و اهل بیت و سایر مؤمنین دعا کردم وایمان کامل از حق جل ذکر مسئلت کردم وشب راهم بعد از صرف شام در مسجد الحرام رفته خوابیدم

یوم 3 ذیقعده  دعا کنید که خدایتعالی کسی را کم طالع (کم شانس) وغمگین خلق نکند

هردم افزاید غمی بالای غم                       لشکر غم وا نمی افتد زهم

رویگردان از مــراد آرزو                        پس بدرگاه خدا می آر رو

این صدمه ها و تعرض هایی که بنده از رفقا گوش میکردم از این جهت است که دایم رفیق سفر کرده  را میخواستم و توکل من بخدایتعالی کامل نبود اگر توکلم بخدا کامل بودی اینقدر خوار و ذلیل پیش رفقا نمیشدم هر کار که من میکرده و میکنم بد و ناپسند بود و هر کاریکه رفقا میکنند بنده پسندیده میشمردم و باز هم پایین تر دیواری از من نبود در صورتی که با همه ایشان از روی تواضع رفتار میکردم و هرگونه امری بمن میکردند بجان منت متحمّل میشدم  بنده از روی دل تنگی و محض یاداشت و بمرسوم متداول که هر کس از اهل سواد که مسافت بعیدی را طی میکنند سرگذشت خود را فقط مینویسند بنده را رفقا اوّل از نوشتن این کتاب ممانعت کردند که منویس بنده اباء کرده و قسم یاد کردم که باید حتماٌ این سرگذشت واجب الذکر را بنویسم و باقی فرمایشات شمایان را بجان منت دارم و قبول میکنم - ایشان از راه غرض شمرده و در تفتیش کتاب من برآمده بودند و سرگذشتی که من در باره خود نه در باره کسی دیگری نوشته بودم بخود برداشته بودند وقت عصر یوم مذکور بنده از حرم زودتر آمدم که در فکر شام شوم چرا که همیشه  رفقا شام و چای و نهار مهّیا میکردند و به بنده چیزی نمیگفتند از روی خجالت آمده اظهار داشتم که چه غذا میل دارید که در فکر شوم دیدم که جواب بطور عجیب و طعنه آمیز به بنده میدهند- خداوند تعالی حاضر و ناظر است که از هیچ یک  شکوه وگله نداشته و ندارم فقط سرگذشت خود را نوشته بودم یکی از رفقایم که سر گذشت مذکور را خوانده بودند بقراریکه مطیع دل شان بود تعبیر کرده بودند و خواننده هایم که تقریباٌ چهار نفر بودند از بسته گان و اقوام بنده بودند مثل آخوند ملا عبدالعلی آخوند ملا احمد و آقا مجیر و ملا غلام که هریک برای من پدر چه پدر و برادر بودند- باید که عیب های من را میپوشیدند چرا که آدمی از نسیان و حماقت خالی نمیباشند و آدمیکه خورد سال و نوسفر وکم جرأت بود باید او را در پهلوی خود راه برند چنانکه من گمان میکردم نبود

رویگردان از مــراد آرزو                        پس بدرگاه خدا می آر رو

امروز به اندازة مریضم که خدا می داند اما جرأت ندارم که اظهار کنم که مریضم خود شان نمی بینند که من چیز درست نمیخورم؟ - دعا کنید که خدایتعالی کسی را فقیر خلق نکند اگر از همة رفقا کم پول تر و فقیرتر نمیبودم اینقدر خوار هم نمیبودم کس بیکسان خداست مقدرات  خداوندی را مشاهده کنید بنده در هیچ وقتی اینکار را نمیکردم وقت عصر بلند بود که از مسجد الحرام آمدم به نیت اینکه دست به احوال یکی از رفقایم برسانم چرا که دایم بیچاره گان نان و چای و برنج را نسق می دادند و بنده بیکار تیار کرده میخوردم بدل گفتم که چنین بیحساب است- از پایان کار بی خبر گفتم چای تیار کنم نان را بدهید که ببرم پیش خباز برنج میخورید یا غذای دیگر؟ یکمرتبه دیدم که بمن جوابهای فحش آمیز میدهند چنانکه ذکر شد حکایات بنده را خوانده بودند الغرض که حاجی احمد گفت من از شما سوا میشوم و رفاقت با شما نمیکنم یعنی رفاقت تو را نمیخواهم پسر خاله ام آقا مجیر دیدم که قند وچای را بیرون آورده میگویند که فکر بردارید و دو حصه نمایید یعنی آقا مجیر و حاجی احمد بنده را و آخوند ملا احمد را ازخود میخواهند سوا کنند- بنده گفتم که اگر بسبب بنده آخوند ملا احمد را از خود سوا میکنید هرگز نکنید بنده خود سوا میشوم. آخرالأمر بنده دل را بر جدایی گذاشته و فکر قند وچای برای خود برداشتم باز هم تا اکنون غیر از شای که هر کدام شخص خود شیرینی می اندازد توی استکان خود چیزی دیگر سوا نشده و کجدار و مریز هستیم تا ببینیم که چه خواهد شد آیا از غضب بیرون خواهم آمد یا خیر؟

 



  



نوشته شده در تاریخ 86/10/5 ساعت 9:3 ص توسط محمد فاروق فاروقی بجد


این حکایت را نه نوشته بودم که دیروز هیجدهم در قمران وقت نیمه روز تقریبا مادر خود را بخواب دیدم که وضو کرده خیال بیرون رفتن را دارند پرسیدم کجا میروید گفتند به پرسش زوجه حاجی علی میروم فقط تا این تاریخ که این بود سرگذشت والله أعلم بحقایق الأمور- چون روز شنبه 20 ماه شوال بود جهاز وقت عصر بکناره جده مبارکه رسید و لنگرها را انداختند و شب را که شب یکشنبه باشد در کشتی کناره جده بسر بردیم و در روز شنبه کاغذ هم به وطن نوشتم صبح یکشنبه حمّال های عرب آمده واسباب های مایان را از جهاز بیرون آورده به پهلوان در توی زورق بچه ها انداختند و مایان هم در زورق بالای بارهای خود نشسته بساحل آمدیم و در آنجا از هر آدم مایان ده آنه انگلیسی گرفتند و بعد اسباب های ما را به گمرک خانه بردند و تفتیش کردند بعد از مایان جویای مطعوف شدند مایان چنان جواب صریح صحیح ندادیم آخر گفتیم که عبدالرحمن حمال مطعوف ماست گماشته مشارالیه مایان را بمنزل نیکوی فرود آوردند وقت عصر بنده با چند نفر از رفقای خود بزیارت حضرت بی بی جده رضی الله تعالی عنها رفتیم و زیارت بجای آورده پس مراجعت بخانه آمده در فکر نماز وشام گردیدیم

حکایت

ومن یتوکل علی الله فهو حسبه – چون توکّل بعضی از رفقای بنده خالص بر خدایتعالی نبود در کشتی مایان را در جای بدترین از همه مردم فرود آوردند- و باز هم بحمدالله که چندان بر مایان بد نگذشت غیر از عرق زیاد و گرمای بیحد  امّا در روز آخر که شنبه بود وکشتی بساحل جده رسیده بود باد مخالف وزیدن گرفت باندازه که جمیع مایان را سر گردش  وملالیت گرفت سوای بنده باقی رفقا  چندان قی کردند که سر مای هم بدرد آمد الا بنده که بفضل خدایتعالی ابدا سرم بگرد نیامد ونه قلبم شورش گرفت الهی لک الحمد ولک الشکر 

عصر شب سه شنبه از جده مبارکه حرکت نمودیم وشب راه رفتیم وقت صبح وارد قریه که بحرین میگویند گردیدیم روز بسر برده شب را راه رفتیم وصبح وقت نماز وارد مکه معظمه زادها الله شرفها شده اسباب های خود را پایین کردیم وبحرم رفته عمره بجای آورده خود را حلال کردیم وساکن مکه گردیدیم ومشغول شدیم بطواف کردن ، وقت عصر پنج شنبه در مصّلی  حنفی بعد از طواف  قران  را که در راه وکشتی میخواندم برای مادر خود صواب ختم را بخشیدم و7 چرخ طواف نفل هم کردم  وصواب برای مادر خود بخشیدم ودرب خانه را گرفته در حق جمیع ملتمسان دعا کردم خصوص طلب آمرزش برای پدر ومادر خود ومادر گفته های خود دعا کردم وامید اجابت را از  حضرت الله تعالی جل جلاله دارم



  



نوشته شده در تاریخ 86/10/2 ساعت 7:21 ص توسط محمد فاروق فاروقی بجد


در کشتی که باید آدم طعام سبک و لذیذ بخورد- غذاها طبخ میکردند که یکدم پر از نمک و پی دارد- گاهی پر از فلفل فرنگ و زردچوبه و بی نمک و پر از آب که فقط یک مشک آب هر وقت از کاسه ما زیاد میآمد که رفقا به قاشق می شمیدند نان های که می پختند چنان خام و سخت بود که خیال میکردی چرمهاست که استاد محمد بجدی تمام کرده یا لاخ (سنگ سخت)است که ابراهیم عبدالله غیاث از چاه چارشور برکنده. میانش فقط آرد خالص که گمان میکردی تازه خمیر کرده اند طبخ برنج مایان این بود یکدم آب و روغن و برنج در توی هم ریخته بود- گاهی برنجها فقط شوله بود که زعفران ندیده بود در صورتی که  در خورجین هر کسی تقریبا دو یا سه مثقال زعفران بود- گاهی خیال میکردی که فقط برنجها نم بر نداشته الغرض با این غذاها شکرت خدا را بجای میآوردیم و از ته دل میخوردیم هر یکی از ما رفیقان یک عیبی میگرفتند الّا بنده که میخوردم و سکوت داشتم بادنجان های که تقریبا یکمن هر یک یناباد(؟) در کراچی میدادند دو ینایاد گرفته بودیم وقتیکه میگرفتند بعضی از رفقا ناراحت بودند که چرا میگیرند- پختن بادنجان مانند شلغمای که در بجد میپزند ونیم پز میماند یا مانند وقتیکه بادنجان ها خریده در وقت زمستان سرما میزند و تلخ طور می شود بادنجان ما اینطریق بود- با این غذاها در مکان که ذکر کردیم تا مدت 8 یوم در کشتی بسر بردیم روز چهارشنبه 16ماه  مذکور که شوال باشد سه ساعت بغروب مانده ماها را از کشتی بیرون آورده به قمران برده قرن طینه(قرنتینه) کردند وقتیکه میخواستیم از کشتی بیرون برویم نردبان های چوبی را از کشتی آویختند و لنگرها را نیز انداختند در کنار  دریا استاده شد بعد از آن یک کشتی آتشی کوچک (قایق موتوری) را آوردند و دو کشتی بچه (قایق) دیگر را با دست نزد کشتی آوردند  از کشتی خارج شدیم و در کشتی بچه های مذکور آمده و نشستیم امّا وقت پایین آمدن  باندازة خطرناک بود که نردبان کشتی در کناره آن آویخته بود و مسافرهای افغان و سندی چنان برای بیرون آمدن تقلّا میکردند و زور فشار یگدیگر را میدادند که هر نوع  آدم صاحب قوّه تحمل آن نداشت بسیار مردمان زرنگ بودند که قریب اندر در دریا بیفتکند حتی که ملا حاجی میخواستند که در بیفتکند و چندان فشار بر پهلوهای مایان دادند که از صفته اقر زیاده بود بدین طریق  از آن کشتی بیرون آمدیم وسوار زورق بچه ها شده به قمران آمدیم  زن ها را جدا و مردها را جدا بخانه بردند و لباس های شان را بیرون کرده هر کدام را یک لنگ دادند و در یک  خانه  طویل ایستاده کردند هر طایفه را سوا (جدا) در طرفی ایستاده کردند مایان را در دسته افغان ها آوردند بعد چند نفر آمدند و همه مایان را شمردند بعد داکتر ها آمدند و نبض هر یک را گرفتند بعد از آن مایان را به خانه دیگری بردند و در آنجا ایستاده کردند از سقف خانه دو خطّه اجدرها آویخته بود مانند آب پاش سوراخ را یکنفر فنرش را پچداد(پیچاند) که بمانند باران آب بر سر مایان ریختن گرفت و مایان مشغول شدیم به مالیدن اعضاهای خود از هر سر یک نوع صدای بیرون میآمد یکنفر عرب آمد و یک ظرف پر از آب صابون در پشت هریک می مالید بار دیگر خود را پاک آب کردیم و بخانة دیگر آمدیم دیدیم که دو چرخ بر دیوار خانة دیگر نصب بود است بیک مرتبه دود زیاد از این چرخها برخواست چند نفر عرب فنرها را پیش کشیدند و لباسهای مایان را دسته دسته بیرون آوردند بمشقت زیاد لباسهای خود را پیدا کردیم  خیال میکردی که فقط از تنور پر از آتش بیرون آمده لباسهای خود را پوشیده بیرون آمدیم و در حاجی خانه آمده شب را بر روی خاک و ریگ خوابیدیم باز صبح چای نوشیدیم و معطل بودیم تا  که بعد از ظهر یک مرتبه اعلان دادند که بیرون بروید بیک جبر از قمران بیرون آمده با فشار و زور زیاد پس از آن سوار زورق بچّه ها شده به کشتی نشستیم و در این شب که شب جمعه 19 شهر مذکور بود  باندازة بر بنده بد گذشت که بکلی لباسها را از بدن خود جدا کردم فقط قدیفة نازک را لنگ قرار داده با این صورت هم هنوز درست خوابم نیامد بهر جبر بود خوابیدم و صبح حرکت کرده بعد از فریضة اللهی و نوشیدن چای رفتیم آب شیرین گرفتیم و بعد از آن مشغول شدم به نوشتن این حکایات در این حین باندازة عرق از بدنم میریخت که خیال میکردی از میان روغن داغ یا حمام بسیار گرم بیرون آمده ام فقط امروز که یوم شنبه 2 شوال بود از بسیاری الصفات خداوندی جل شأنه بسیار روز سردی بود چرا که باد خوش وزیدن گرفت باندازة که اکثر رفقا را سرگردش گرفت و هنوز بفضل خدایتعالی که سرم بگرد نیامده بیرون آمدة بالای بام کشتی  که بطرف سر آن بود به نوشتن مشغول شدم دیشب که شب شنبه 20ماه بود جهاز بمقابل کوه یلم لم رسیده یکمرتبه کشتی صدای مهیب کرد وحمالان کشتی به بشارت دادن آمدند که احرام احرام یلم لم یلملم- اکثر مردمان کشتی که تقریباً دو هزار و زیاده هم بودند احرام بستند به نیت عمره الّا مایان و چند نفر هراتی بدین بهانه که مایان خیال رفتن مدینه منّوره را داریم- ولی گمان می برم که پشیمان شوند که سود هم نداشته باشد- دیشب قریب صبح خود را در بجد بخواب می دیدم دیدم که از مکه مراجعت کرده ام و می گویم هنوز وقت حج نارسیده من چگونه پس گشته ام- امیدوارم از حضرت خداوند تعبیر این خواب بخیر باشد.



  



نوشته شده در تاریخ 86/9/30 ساعت 7:1 ع توسط محمد فاروق فاروقی بجد


وقتی که وارد خلیج شدیم اسباب های خود مانرا بحمال ها داده که در اندرون کشتی بردند وخود مایان ماندیم در تجسس بر آمدیم که چگونه باید اندرون کشتی برویم-آمدند چند نفر پلیس ومایان  را در خانة که آنرا پلیت فارم میگویند وچند نفر انگلیسی آمده بلیط های ما را تفتیش کردند- بعد دو نفر داکتَرامدند نبض وشکم مایان را ملاحظه نمودند بعد از آن باز چند نفر دیگر آمده و دستها و اتکت های ما را- مهر زدند و مایان را تا عصر در آن موضع معطل کردند.

وقت عصر یوم 9 شوال که مطابق 12 آپریل ماه انگلیسی باشد در کشتی سوار شدیم مایان را بردند در یک محلّ که در ته تر کشتی واقع بود به اندازة که در کشتی پائین از آن آدم نشین نبود- درصورتی که مبلغ یازده روپیه برای انعام به حمال کشتی داده بودیم با همان حال مایان را به این مکان برد- جهت این بود که مایان توکل خود را بر خداوند جل شأنه کامل نکرده بودیم و امید خود را بر این کرده بودیم که اگر پول به حمال دادیم برای مایان جای خوب را خواهد گرفت- بقدرت خدایتعالی جای بدتر از همه جاها برای مایان خدایتعالی مقدر کرده بود- و چندان بر بنده بد میگذشت که دایم بمثل کسی که در میان روغن باشد یا در میان آب آغشته باشد بودم فقط تمامی جامه و بدنم از کثرت عرق چنان تر بود که گفتن نداشت به اندازة قلب بنده خفه بود که چه عرض کنم- یکدم در سر کشتی و یکدم پائین و گاهی به بهانة وضوء و گاهی به نیت تماشا خود را از میان خانه و رفقا بیرون می انداختم و دائم در فکر بودم که چگونه برای خود جایی نیکوتر از اینجا معین کنم میسر نمی شد- وقتیکه از آب دریا وضوء میگرفتم چنان چشمهایم می سوخت که گمان می کردم چشم خود را من پر از نمک و فلفل فرنگ کرده و دهان من هم باندازة تلخ وشور بود که گمان میکردی که نمک و ؟ زرد تر دهانم کردند باز هم خدا را به هزار زبان شکر وحمد میگویم که بنده را در پناه پردة خود نگاداشت و میدارد- وبنده بغیر از ذات ذوالجلال او پناه نداشته وندارم  از هر دری نامید بودم ورانده مگر امیّدوار بدرگاه او .



  



نوشته شده در تاریخ 86/9/29 ساعت 9:51 ص توسط محمد فاروق فاروقی بجد


 

صبح عید فطر 1345 در فکر لباس عید پوشیدن شدم دیدم که نه لباسی شسته دارم که لایق عید باشد و نه خوراکی روز عید را بطریق که در منزل خود میدیدم مهیّا خداوند عالم را هزار مرتبه شکر گفتم و چای را نوشیده در فکر  نماز عید گشته بعیدگاه بیرون آمدم.

همیشه شب و روز فکرم این بود که آیا روز عید مایان در غربت چطور خواهد بود؟ بحمدالله در شهر کراچی نزدیک (حاجی کمپ) حاجی خوانه که مایان سکونت داشتیم آمدند چند نفر تقریباً هزار نفر چندیان؟؟ کرسی را گذاشته و بقاعدة مذهب اهل سنت و جماعت نماز عید را خواندند و خطیب فصیح ملیح هندی بطور صحیح خطبة مشتمل بر حمد خدا و نعت حضرت ختمی مرتبت و مدح اصحاب آنحضرت بنام سلطان روم اداء کرد بحمد الله که جمیع حجاج اکثر آنها از اهل علم بودند واز مشایخهای مملکت افغان استان وبعضی هم از مردمان سند در هر صورت که این عید مایان بسیار عید صحیح بود وخیلی از این عید گذاردن  محظوظ شدم بعد از اداء عید ومصافحه امام واخوان دینی بزیارت  حضرت صاحب میان عبد الباقی صاحب رفتم وچای خدمت ایشان نوشیدم  نقل هم به بنده مرحمت فرمودند بعد بنده قلم خودنویس خود را تقدیم حضورشان کرده از خدمت شان رخصت گرفته نزد رفقا آمدم دو مرتبه باز با رفقا مصافحه کرده و نشستم در شب دویّم  عید مادر خود را وخاله خود را پریشان در خواب دیدم میدیدم که بقدر پریشان  ونمیدانم که پدرم بودند یا شخص دیگری بخون آلوده و یکی دیگر نور چشم ام عبدالرحیم را در بغل داشت از خواب بسیار با تشویش حرکت نمودم وگاه گاهی مادر وپدر واقوام خود را بخواب میدیدم وچندانی جز مفارقت مادر وخواهران وباقی یاران بر من بد نگذشت آخر در شب نهم  ماه شوال که صبح آن میخواستیم بطرف جدّه حرکت کنیم دوست من میر عبد القادر بسر راهی بنده آمد مع یک نفر از  رفقای هندی خود وضیافت شان نمودم شام را پیش بنده بودن وجهت بنده یک شیشه سرکه  اعلا هم اورده بودند- وقرار گذاشتند که صبح برای مشایعت بنده بسر راه بیایند- مایان پیش از نماز صبح یوم 9 بستره های خود را بسته ونماز اداء کرده بطرف خلیج حرکت نمودیم-



  



نوشته شده در تاریخ 86/9/28 ساعت 11:56 ص توسط محمد فاروق فاروقی بجد


bojd s2

قبل از حرکت مولوی کاغذ هم بمولوی عبدالحق صاحب نوشته بودم چرا که خیال داشتم که تا لاهور بدیدن مولوی صاحب بروم  بعد از تشریف بردن مولوی آمدم نزد رفقا قدر تب عارض من شده بود از شدت تب و ناتوانی اظهار اینمطلب را پیش رفقا کردم _از چند طرف زبان ها را بسوی بنده طعنه آمیز دراز کردند از گفتن خود نادم شدم شب را بهر طریق بود گذاشتم و حضرت خداوند عالم جلّ جلاله را یاد و ارواح انبیاء و اولیاء و دوعاها را شفیع نموده روی بدرگاه حضرت قاضی الحاجات آورده الحمدلله از خزانة «و ننزل من القران ما هو شفاء» به بنده شفاء کرامت فرمود کامیاب شدم روز دیگر رفتم ببازار  یکتوپ قمیس اعلا را به یازده روپیّه انگلیسی گرفتم که انشاءالله تعالی بآب زمزم تر کنم ویک زوج  کفش هم برای خود با دیگر اسباب لازمه خریدم مانند آینه و صابون و مغراض (قیچی) آفتابغروب نزدیک شده بود که نماز را اداء  کردم و در فکر افطار شده تا اینکه موقع افطار رسید افطار کرده نماز مغرب را اداء کردیم روز دیگر محمدحسین نام فورکی اظهار داشت که میخواهم به قاین بروم  بنده میخواستم بادام؟؟ سلام به خانه بفرستم رفقا صلاح ندیدند بنده هم از این  خیال منصرف شدم رفتن محمد حسین یک روز دیگر بین خورد  بنده دو کاغذ  را به خانه نوشتم یکی برای همه مخلوق و خواجه ها خود و دیگری فقط برای خانه خود و چند نفر از اقوام نزدیک خود به محمدحسین دادم که با خود ببرد دیدم که رفقا هر کدام اسباب را میخواهند بفرستند آنوقت تعرض زیاد کردم که چرا بنده را خبر نکردید فایده نداشت چرا که اسباب را بربسته بود بنده فورا رفتم به بازار و یکدانه  قلم گر فته برای شکر خواهر خورد خود فرستادم- در شب پنجشنبه مرحوم پدر خود را بطور صحت در خواب دیدم که غمگین بود نمیدانم که این سرّ چه بود- باز روز پنجشنبه خالوی خود محمد عظیم بیک در خواب دیدم 27 رمضان 1345 از تاریخ مذکور یکشب جلوتر  شروع کردیم بخواندن ختم شریف خواجه های نقش بندی در صبح 28 مذکور به هسپیتال(بیمارستان) رفتیم و انجیکسیون نمودیم و شب 29 بنده از رفقا قهر کرده رفتم افطار را در قهوه خوانه چای و افطار را صرف کرده دوعای رفقا و اهل وطن را کردم وقتی که رختهای خود را میشستم بیادم از خانه و تیّاری لباس شسته آمد با خود گفتم ای بیخبر خدا را شکر گوی و بعد حرمت مادر را نگاه دار که قدر مادر را نیکو نمیداشتی وای بجان تو که اگر مادر ترا حلال نکند در شب عید فطر بیاد دوستان وقت خواب بسیار یاد آورده دعای شان را گفتم بخیالم آمد که فعلاً خدایتعالی میداند که اهل منزلم شادند یا غمگین زنده اند یا مرده صحیح اند یا مریض از فراق شان و از غربت خود چند قطره اشک از دیده ها ریختم سبب گریه و بیقراری نه از برای خبر دیگر بود فقط برای هجران مادر بود که خدمت مادر بر فرزند خدایتعالی فرض کرده.



  



نوشته شده در تاریخ 86/9/26 ساعت 8:31 ع توسط محمد فاروق فاروقی بجد


بعد از نماز ظهر راندیم تا آمدیم به سفیدآبه از سر خیل بلوچ یک زن پیراهنی را برای بلوچ دیگر به سفیدآبه فرستاده بود بِاو دادیم آب در آنجا آشامیدیم آمدیم نمک سرخ نزدیک یک درخت خرمای چشمة بود و از آنجا آب برداشتیم  و چند مرتبه تکبیر گفتیم وآمدیم نزدیک صحرا به تیمم نماز عصر را خواندیم باز حرکت کردیم چند فرسخ راه رفتیم وقت اذان شام در توی راه مُتر را ایستاده کردیم همگی مایان بسر خود روی بصحرا نهاده شاخها کُنده(چوب) را جمع کردیم یک انباشته بزرگ را انباشتیم و اُچاغ را حفر کرده آتش در دادیم بعد از فریضه شام سِمَاوارهای خودمانرا آتش کرده چای تَیّار (درست) کردیم و شام خورده و هرکدام چند استکان نوشیدیم دور بر دور آتش بسترهای خود را پهن کردیم و بعد از اداء فرض عشاء خابیدیم وقت سحر چند نفر حرکت کردیم و چند لقمه نان خورده نیت روزه کردیم و صبح که شد پیش از نماز مشغول شدم بتحریر و در فکر حرکت شدیم در حین رفتن بیاد ما آمد که ظرف روغنی ما گم شده متحیّر بودیم و مشورت میکردیم که ناگه مُتَر نمدار شد و جان محمد نام افغان در مُتَر بود با او سفارش کردیم که ظرف را بردارد و با او سفارشاتی کردیم بعد از آن آمدیم به هرمک و در آنجا چند نفر بلوچ دیدیم و نهار هم بچه ها خوردند إنشاءالله در فکر حرکت هستیم.

بعد آمدیم بمزار ملک زیارت بجای آوردیم در تاریخ روز 12 صیام سنة 1345 و آخر روز به شهر دزدآب(زاهدان) رسیدیم و مدت سه روز در دزدآب مکث کردیم روز شنبه 15 صیام 1345 به ماشین سوار شدیم بلیط کویته را گرفتیم اول عصر یکشنبه وارد کویته شدیم در کاروان سرای سرکاری منزل گرفتیم و بنده دوست خود مولوی عبدالحمید را دیدم و سه شب که رد کویته بودیم در خانة مشارالیه بودم شب اول با ملاحاجی و شب دیگر تنها و از بنده نهایت خوب پذیرایی کردند وقت عصر که ساعت 6 انگلیسی بود روز دوشنبه 17 صیام از کویته به طرف کراچی حرکت نمودیم مولانا مولوی عبدالحمید تا سر اِستَیشِن(ایستگاه قطار) با من مشایعت کردند و برای من چند دانه تخم مرغ هم آوردند و سفارش خطی را به رفیق خود میر عبدالقادر به کراچی نوشته بودند به بنده دادند و دیگر در سر  استیشن هر دو پسر میرزا عباس علی خان را ملاقات نمودم تقریباً در روز 3 شنبه طرف عصر وارد شهر کراچی شدیم بحمدالله خدا را متشکرم مایان را بردند به حاجی خانه که دولت انگلیس برای حاجی ها بنا کرده بود است و تقریباً یکهزار پانصد نفر حاجی افغان در آن مکان بودند یکنفر هم در اوطاق ما مریض بود بنده را در روز دوم که در کراچی بودم بسیار درد سر گرفته و گریة زیاد هم کردم در فراق مادر و جوانان و فرزندان و بر غریبی خود و نوشتة که مولوی عبدالحمید از کویته نوشته بودند به میر عبدالقادر دادم و بسیار از بنده پذیرایی کردند شام وقت افطار در اوطاق شان بودم و وقت عصر نیز باستقبال مولوی عبدالرشید رفتیم که از کویته تشریف می آوردند و شب بعد از افطاریمع (افطاری با) مولوی عبدالرشید برای تماشا و گردش برون رفتیم و در قهوه خانه رفته آبلیمو را نوشیدیم بعد بنده رخصت گرفته سوار بگی شده نزد رفقا بحاجی کمپ رفتم و در آنجا خوابیده بدون سحری روزه گرفتم و صبح دو کاغذ را بطرف خانه نوشتم که تاریخ جمعه 21 رمضان بود و باز ایضاً بخانه دوست خود یعنی میر عبدالقادر رفتم و این حکایات را تحریر نمودم و شب دیگر هم تا روز خانه میر عبدالقادر ماندم تا سه شب و روز رفته رفته در خانه میر یا مولوی عبدالرشید در خانه میر و در قهوه خانه ها میپیمودیم تا اینکه در وقت ظهر بود که مولوی مذکور خیال حرکت بطرف کویته نموده مع مولوی و میر سوار کالسکه شده تا سر استیشن به مشایعت مولوی رفتیم و در ساعت ده10 که ماشین حرکت کرد با جناب مولوی وداع کرده تشریف بردند-



  





طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ